باسلام مهدی هستم 31سالمه وهشت ساله ازواج کردم خیلی ادم احساسی وخیلی به خانواده اهمیت میدم خیلی برام مهمه یکی دوسم داشته باشه وازهمه مهم تر همسرم ولی اینطور نیست,,اوایل ازدواج نواسان داشت ولی احساس خوشبختی رو قشنگ داشتیم بعد از دوسال بچه امد وخوشی هامون بیشتر شد وبعد ازدوسالگی بچه زندگیمون دوباربه مرز طلاق رسید دنیا برام چپه شد,ونمیدونم چی سر زندگیم امد,بداخلاق شدم فحاش شدم دست بزن پیدا کردم دعواها زیاد شد ونابود شدم,,وهرچقدر تلاش کردم نزدیکتر بشم به همسرم نشد که نشد الان نزدیک ۳تا۴سال هستذ ازهم جدا میخوابیم وهیچ احساسی نداره بهم هرچی محبت میکنم کادو میگیرم تولد میگیرم بهم اهمیت نمیده خیلی از من بدش میاد هی میگه طلاق بخدا دیگه منم راضی شدم گریه میکنه میگه فکری شدم بخاطر زندگی باتو کم خواب شدم بخاطر زندگی باتو موهام سفید شده خیلی افسرده شده رابطه جنسی خیلی خیلی سرد تو این سن ماهی یکبار هم نرم سراغش نمیاد پیشم,,ماشالله خوشکل وخوش اندام چیزی کم نداره ولی سه ساله قطع رابطه کردیم با همه هیچ کس خونمون نمیادهیچ جاهم نمیاد بریم میگه ازتو بدم میاد کنارم باشی,,,,,,بخدا قسم موندم چیکارکنم ده بارمشاورهدکتر پیشنهاد دادم میگه من خودم میفهمم ازتو بدم میاد بخاطر بچه از مجبوری باهات هستم فعلا ,خیلی نگرانشم کمک کنید,,درضمن تمام بداخلاقی ها فحشها ودست بزنهام بخاطر اخلاقیتهای بدهمسرم پیش امده بس که به خانوادم وخودم توهین کرده ومیکنه پیش امده